مرزهای مشترک

ساخت وبلاگ
اشاره: این همواره باورم بوده که جان هایی در عالَم هست که ریشه در جان های عزیزِ دیگری دارند. می شود هستیِ متحیر را و زیست غریبانه ی این عالَم را در میان آغوش آن جان های عزیز، رَمقی و حیاتی هزارباره بخشید.. من این شانس را داشتم که او را یکهو و ناگهانی نداشته باشم و موقع آمدنش در بی نیازی و بی خبری نباشم. هرگز اینطور نبود که چشم هایم را باز کنم و یکهو او را دور و برم ببینم! من این شانس را داشتم که او جزو اولین مطالباتم از زندگی باشد. من منتظرش بودم و اینطور که می گویند برای آمدنش و برای متقاعد کردن پدر و مادرم کلی نقشه کشیده بودم! او اولین درخواست واقعی و مصرانه ی من در زندگی بود، وقتی که فقط 4سال داشتم. یک سال و نیم بعد او متولد شد. خوبی داستان این بود، که شکل گرفتن من با او آغاز شد. نبودنش، محرک اولین گام به سوی طرد تنهایی بود. در همان 4-5 سالگی، درست همان زمانی که لج می کردم باید باشد، بخش مهمی از منِ 26ساله ی امروز را می ساختم. نیازِ عمیق و واقعی ابتدایی ترین مفهومی بود که در نبودش شناختم، و بی نیازی و حس خوب اغناء را با تولد او حس کردم. بعد از آن تا سالها فکر می کردم هر حس خوبی که لا مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 166 تاريخ : سه شنبه 2 آذر 1395 ساعت: 11:54